
به گزارش خبربانو، غالباً حضور زن در جبهه و خط مقدم، با توجه به کتابها و فیلمهایی که خوانده ایم و دیده ایم در نقش پرستار و امدادگر خلاصه میشود، ولی این کتاب داستان زنانی را تعریف میکند که اسلحه دست گرفتند و در خط مقدم مثل یک سرباز به دشمن حمله کردند، تک تیرانداز بودند، پارتیزان بودند و در جنگل زندگی میکردند، مین روب بودند، حتی فرمانده شدند و سربازان مرد را فرماندهی میکردند. یک عده دیگر هم در نقش پرستار و پزشک و آشپز و حتی خواننده! به جبهه خدمت میکردند.
کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد روایت پر فرازو نشیب از روزگار و خاطرات زنانی که در ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم جنگیدند و حالا بعد از سالها از کابوس ها، تنهایی و هول هایشان میگویند.
نویسنده چند صد نفر از این زنان را مییابد و با تمام شان حرف میزند. از هر قشری هستند؛ پرستار، تکتیرانداز، خلبان، رخت شور، پارتیزان، بی سیم چی و…
نقد کافه بوک بر کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد
روزی که تصمیم به خوندن این کتاب گرفتم مدام با خودم فکر میکردم چطور یه نویسنده تونسته سیصد و خردهای صفحه فقط در مورد پرستارایی که تو جنگ حضور داشتن بنویسه. بعد حدس زدم، چون نویسنده زنه پس حتما کلی احساسات میان داستانها گنجونده و حتما قصهها کشیده شدن به سمت سانتی مانتالیسم.
بعد که کتاب رسید به دستم و تونستم یادداشت پشت جلد رو بخونم دیدم تمام روایات مستند هستند و تعجبم وقتی به اوجش رسید که با خوندن کتاب فهمیدم زنها توی جنگ فقط پرستاری نمیکردند، اونها کارهایی مثل خلبانی، چتر بازی، مسلسل چی، مین روبی و تک تیراندازی انجام میدادن.
چطور ممکنه یک زن با این روحیهی لطیف و شکننده تو جبههها تو خط مقدم سختترین و وحشتناکترین شرایط رو بدون اینکه خم به ابرو بیاره و به صورت کاملا داوطلبانه، پشت سر بگذاره و بعد از اون بتونه دوباره به زندگی عادی، به زندگی زنانه اش برگرده؟
قسمتهایی از کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد
به خاطر زندگی جونشون رو از دست میدادن، در حالی که هنوز نمیدونستن زندگی یعنی چی. درباره همه چی فقط تو کتابا خونده بودن. بعد از جنگ، تا مدتها میترسیدم بچه دار شم. وقتی بعد از هفت سال بچهدار شدم، تازه آروم شدم. اما تا به امروز نمیتونم هیچی رو ببخشم؛ و نمیبخشم. من وقتی اسرای آلمانی رو میدیدم، خوشحال میشدم. خوشحال میشدم از این که اونا رو تو این وضعیت میدیدم؛ هم سرشون توی کیسه بود و هم پاهاشون. اونا رو از خیابونای روستا عبور میدادن، التماس میکردن؛ “مادر، نون بدید… نون…”. تعجب میکردم از این که روستاییها از خونه هاشون بیرون میاومدن، یکی بهشون نون میداد، یکی یه تیکه سیب زمینی. پسر بچهها پشت سر اسرا میدویدن و به طرف شون سنگ پرتاب میکردن…
خدا آدم رو نیافرید تا برسه تیراندازی کنه، خدا انسان رو برای عشق و عشق ورزیدن آفرید. تو چی فکر میکنی؟
یادم میآد یه حادثه ای… رسیدیم به یه روستایی، اون جا کنار جنگل جسدهای پارتیزانها روی زمین افتاده بود. این رو که چه بلایی سر اون بدبختها آوردن حتی نمیتونم به زبون بیارم، قلبم تحمل نداره. مثله کرده بودنشون، تیکه تیکه… روده هاشون رو مثل خوک بیرون ریختن…
من رو به دستهم بردن. دستور دادم: «دسته! به جای خود!»، اما دسته حتا از جاش تکون هم نخورد. یکی دراز کشیده بود، یکی نشسته بود و سیگار میکشید، یکی هم که گردنش رو با صدا میچرخوند، گفت: «آخی!». خلاصه، وانمود کردن اصلاً منو ندیدن. براشون سنگین بود؛ اونا مرد بودن، بچههای شناسایی، حالا باید از یه دختر بیستساله فرمان ببرن. من این رو خیلی خوب درک میکردم، ولی مجبور بودم فرمان بدم: «بلند شید ببینم!»
اولش از مرگ میترسی، در درونت نسبت به مرگ حس شگفتی و کنجکاوی تجربه میکنی. بعدش اونقدر خسته میشی که دیگه هیچ حسی به مرگ نداری. همیشه تو حالت ناتوانی قرار میگیری. فقط یه ترس تو وجودت میمونه، این که بعد از مرگت زیبا نباشی. این هم ترس زنانه…
بعضی وقتها به نظرم میرسد که رنج نوع خاصی از دانش است، رشته ویژه علمی است. چیزی در زندگی انسانی وجود دارد که جور دیگری قابل انتقال و محافظت نیست.
ما جهان بدون جنگ را نمیشناختیم، دنیای جنگ دنیایی بود که با آن آشنا بودیم، و مردمان جنگ تنها مردمانی که میشناختیم شان. من امروز جهان و مردمی جز این نمیشناسم. آیا جهان و مردم غیر جنگی زمانی وجود خارجی داشته اند؟
در مرکز همهی این خاطرات این حس وجود دارد: غیر قابل تحمل است مردن، هیچ کس دلش نمیخواهد بمیرد. غیر قابل تحملتر از آن کشتن انسان هاست. زیرا زن زندگی میبخشد. مدت زیادی انسان جدیدی را در بطنش حمل میکند. از او مراقبت میکند و بدنیایش میآورد. من فهمیدم که کشتن برای زنان دشوارتر است.
اطلاعات کتاب
کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد
نویسنده: سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ
ترجمه: عبدالمجید احمدی
انتشارات: چشمه
تعداد صفحات: ۳۶۴ صفحه
قیمت: ۲۶۰۰۰ هزار تومان
بعد از دیدن اون همه صحنه خون آلود و وحشیانه دوباره بتونه لاک بزنه، کفش پاشنه بلند بپوشه، دامن و پیراهن به تن کنه و از همه مهمتر همه ی اثرات مخرب جنگ رو از ذهنش دور کنه و به زندگی عادی اش برگرده.
من یک هفته درگیر این کتاب بودم، دوست داشتم زمان بیشتری رو به این کتاب اختصاص بدم.
این کتاب جزو اون کتاب هایی بود که نمی تونی ازش دست بکشی، نمی تونی تند تند از روایاتش بگذری و بی اعتنا فقط بخونیش.
اولِ کتاب یادداشت کردم :«ما فقط اینا رو می خونیم ، اما اونا زندگیش کردن!» وحشتناک تر از این لحظات وجود داره؟ زندگی تو جنگ، تو ترس، تو حسرت و فقدان!
بارها موقع خوندنش به گریه افتادم، تو تاکسی، تو محل کارم، تو خونه، بغض میکردم و اشک میریختم، مگه میشه، مگه میشه این همه سیاهی و تلخی رو ببینی و اشک نریزی؟ با این حال باز هم میگم که ما فقط این تلخی ها رو میخونیم اما اونها تو خود این تلخی ها و وحشت زندگی کردن و روزگار گذروندن. چطور میشه بعد از این همه رنج دوباره زندگی رو از سر گرفت؟
میدونم حرفام خیلی تلخ و گزنده است، ممکنه حتی شما رو زده کنه و باعث شه قید کتاب رو بزنید.
کتاب سراسر تلخی نیست، درسته تو بحبوحه جنگ جهانی دوم اتفاق میفته ولی مگه ممکنه یه جنس مونث جایی حضور داشته باشه و خبری از زیبایی و عشق و فداکاری نباشه.
بهترین قسمت کتاب از نظر من بخشی بود که مربوط به عشق تو جبهه بود، اینکه میشه تو اوج وحشیگری های انسانی عاشق شد و زیبایی های انسانیت رو به رخ وحشیگری جنگ کشید. میشه هر لحظه تو زشت ترین و منزجر کننده ترین لحظه ها، انسان بود و از عطر خوش انسانیت محظوظ شد.
این کتاب رو بخوانید. حتما هم بخوانید. حتی اگه میتونید به دیگران هم پیشنهادش بدید، تاریخ فراموش نخواهد کرد این همه تلخی، این بار سنگینی که بر گرده روزگار تحمیل شد. این کتاب نوبل ادبی برده ، می تونید ازش بگذرید؟!