همان روانپزشک و روانشناسی که با دزدها و جانیها سرو کار داره، تشخیص ترنس بودن و نبودن را هم میدهد، همان روانشناس و روانپزشک باید موضوع هویت ترنسها رو بررسی کنه و نظر بده!
سر کلاس حضور و غیاب اولیه این اجازه را میداد که بدون سؤال از خودش، بفهمم اسمش چیست.
_ مبینا؟
_ حاضر!
ناخودآگاه دوست داشتم با او هم کلام شوم، اما انگار هیچ راه نفوذی برای ورود به حریم رفاقت با او وجود نداشت. بالاخره پیشنهاد کردم اولین ناهار اولین روز دانشگاهمان را باهم بخوریم که قبول کرد.
خودش را اینطور معرفی کرد: مبین هستم و از آشناییتون خوشحالم…
مطمئن نبودم درست شنیدم؛ مبین بود یا مبینا؟ چرا اینقدر ناشناسه؟ چرا صداش اینقدر متفاوته؟ حتی طرز راه رفتنش عجب بود، حسابی ذهنم درگیر شده بود!
پیش خودم فکر کردم شاید از همانهایی باشد که میگویند «اختلال هویت» دارد یا همان ترنس است. قبلاً در موردشان شنیده بودم، اما هیچ وقت ندیده بودمشان. فکر کردم موضوع را بزرگ میکنند، با پیشرفت علم یک عمل انجام میدهند و تمام. با همین و فکر و خیالها امروز را سر کردم و فردا باز راهی کلاس شدم؛ کنار همان کسی که نمیدانستم مبین بود یا مبینا!
ساعتها میگذشت و کلاسها تمام میشد، تا بالاخره دل به دریا زدم و خودم را از منجلاب افکارم با سؤال از خودش در مورد هویتش نجات دادم:
– «ناراحت نشو عزیزم، ولی شما دختری یا پسر؟»
– من «تی اس» هستم همون «ترنس سکشوال»
حالا دیگر همه چیز عوض شده بود و سوالات من از قبل بیشتر شده بود؛ سوالات و ابهاماتی که جوابش با رفیقی بود که نمیدانستم دختر است یا پسر، نمیدانستم جنسیت روحش مهمتر است یا جسمش، اما مگر مهم بود که دختر است یا پسر!؟ مهم این بود که محترم است، خیلی هم محترم است.
رفاقت هر روز بیشتر میشد تا روزی که به بهانه خرید کتابها از دانشگاه به کافه رفتیم و آنجا دیگر مبینای دانشگاه نبود؛ مقنعه و ماسک نداشت، تیک عصبی هم نداشت، او مبین بود، با موهای پسرانه، لباس پسرانه و رفتار پسرانهتر.
در بین صحبتها از فلان استاد، رسیدیم به اینکه چقدر بیشتر از سنش میفهمد و او در جواب گفت:
– بیشتر از سنم درد کشیدهام، اصلاً با درد بزرگ شدم، و ادامه داد: «من از ۶ سالگی مبینایی بودم که تو مهدکودک به جای عروسکا و گل سرها، دنبال تفنگ و ماشین بودم و به جای گشتن دنبال دوستیهای دخترونه، دنبال رفاقتهای پسرونه در کوچهها بودم. من از کلاس اول همکلاس دخترهایی شدم که هیچ وجه تفاهمی باهاشون نداشتم و دنبال راهی بودم که بفهمم من کیام و چی میخوام. من حتی به سن بلوغ هم که رسیدم دنبال درمان جوش جوانی و استرسهای بلوغ نبودم، من دنبال خودم بودم، حتی احساسات نوجوانیام صرف فهمیدن خودم میشد. من سالهاست همه چیزم را فدای کلمهای به نام «هویت» کردم، سالهاست دنبال هویت میگردم، اما مگه هویت چیز زیادیست که میخوام؟»
حالا دیگر میدانستم که مبینا میخواست مبین باشد؛ در جسمی که دختر بود، ولی آرزوی پسر شدن داشت، هویتی داشت که مالک آن نبود، مالک جسمی بود که هیچ تعلقی به آن نداشت، برعکس مالک روحی که عمیقاً آن را دوست داشت، پسری که به اجبار مقنعه سر میکرد، شناسنامهای داشت که مالک آن نبود، دنبال سندی بود که رسماً اعلام کند او مبینا نیست،مبین است.
اجتماعی را در نظر بگیرید که فرهنگ اختلال هویت در آن جا نیفتاده و مبین و مبینها در این جامعه هر روز پر از دغدغههای بیشتری میشوند.
مبین از نبود متخصص ترنسها در دادگاه و ارگانها گلایه داشت و گفت: «در دادگاهها ماهی سه یا چهار ترنس مراجعه میکنن و با وجود این تعداد ترنس، کام اوت (آشکارسازی ترنسها) و هیچ قانونی برای این افراد وجود نداره!»
مبین اظهار کرد: «همان روانپزشک و روانشناسی که با دزدها و جانیها سرو کار داره، تشخیص ترنس بودن و نبودن را هم میدهد، همان روانشناس و روانپزشک باید دنبال هویت داشتن و نداشتن ترنسها را بگیره.»
دغدغهای به نام هویت
هر ساعت که کنار مبین بودم از حجم رنجی که میکشید به درد میآمدم. راست میگفت مبین با درد و رنج بزرگ شده بود و حالا هم انگار با درد و رنج ادامه میدهد. این رنج همراه که از کودکی با او بزرگ شده بود، و این رنج هویت مبین را اینقدر بزرگ و محترم کرده بود که اگر هویت نداشت، انسانیت را خوب به دست آورده بود.
تلفن مبین زنگ خورد و با ذوق تمام قربان و صدقه شخص پشت تلفن رفت و با گفتن جمله مراقب خودت باش مامان گوشی را قطع کرد.
فکر کردم مادر یک ترنس سکشوال بودن چقدر سخت است و از نحوه مواجهه مادرش پرسیدم. اول که قربان و صدقه فهم و درک مادرش رفت و بعد گفت: شبی که بهش گفتم مبینا نیستم و مبینام، باورش براش سخت بود، آخه شما در نظر بگیرید ۱۰ سال فکر کنی دختر داری و یه شب زمستونی بیاد بگه دخترت این ۱۰ سال را با ذهنیت مردانه زندگی کرده. حالا تو یک دختر و یک پسر نداری دوتا پسر داری که عاشقت هستند. خب قبول این قضایا برای هر مادری سخته، اما بعد از سه ماه مقاومت، زیباترین نوع حمایت را از بچه اش با گفتن «انسانیت مهمتر از دختر و پسر بودنه» نشون میده.
حالا مبین، مردانه پای قولهایش ایستاده است و هر روز از این دادگاه به آن دادگاه برای مالکیت هویتش میرود چون به قول خودش سالهاست دنبال هویتش میگردد و آخر صاحبش میشود. روزی که رسماً در شناسنامه مبین میشود و جسماً هم همین طور.